داستان از اونجایی شروع شد که اواسط دی ماه مبلغی که واسش جمع کرده بودم به حد نصاب رسید و یکروز صبح تقریبا زود (صبح زود و دیر به نسبت جغرافیا تغییر میکنه) رفتم فروشگاه مورد نظر و متوجه شدم مثل اینکه زود اومدم مثلا ساعت ۱۰ بود یکم وقت گذروندم و قهوه‌ای نوشیدم تا باز کنه وارد فروشگاه که شدم انقدر که هر دفعه میرم پی‌ش ، چشم بسته رفتم سمت ویترینش و پرسیدم چند ؟( مثلا انگار کنید از عید سال پیش زیر نظر داشتم و قیمتش رو میدونستم بعد آذر امسال دوباره رفتم پرسیدم دو برابر شده بود!) و جوابی که داد دوبرابر قیمتی بود که آذر بهم گفته شد در عرض یکماه! کمی شوکه شدم و اومدم بیرون به این فکر کردم که بر فرض که الان با باقی پس اندازه‌ت اون رو داشته باشی واقعا ارزش داره؟ یطوری بود که بنظرم مسخره اومد اون قیمت برای اون چیز و اگر میخریدم احساس حماقت میکردم تا لذت.

و خب روز به روز قیمت ها مسخره تر میشه و من به هیچ وجه نمیتونم منعطف شم و قبول کنم این تغییر رو . و برای همین زورم میاد دیگه چیزی بخرم قانون وضع کردم که تا چیزی فانکشن داره جایگزینی برایش خریدارش نشه و یا اینکه تا کمی پول سیو میکنم میفرستم برای ماری تا جایی سرمایه گذاری کنه به قصد پیانو! ولی به قول خودش الان با مقداری که دستش دارم ، چهارتا کلاویه سیاه با یک کلاویه سفید میتونم بخرم!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهندسی معدن بی خیالِ دنیا آموزش سئو و افزونه yoast seo Natalie دست نوشته های جلال شاکری اتفاق در یک رویا تهران کلایمر ای هنرمندان به پا خیزید و فر هنگی کنیم با هنر باشیم و با هم خوی همرنگی کنیم راهنمای سفر